|
20 / 3 / 1393برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : ☼admin)suzy)
فاصله ی دختر تا پیرمرد یک نفر بود: روی نیمکتی چوبی...رو به روی یک ابنمای سنگی... پیر مز از دخترک پرسید. ـ غمگِِـــینی؟ ـ نه ـ مطمئنی؟ ـ نه! ـ چرا گریه میکنی؟ ـ دوستام منو دوست ندارن. ـ چرا؟ ـ چون قشنگ نیستم... ـ قبلا" اینو به تو گفتن؟ ـ نه ـ ولی تو قشنـــگ ترین دختری هستی که تا حالا دیدم. ـ راست میگی؟ ـ از ته قلبم اره. دخترک بلند شد .پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را اک کرد.کیفش را گشود.عصای سفید رنگش را بیرون اورد و رفت. نظرات شما عزیزان:
|